اشکان ارشادی
بعد از اینکه با خراب شدن به محیط بلاگ برگشتم این بیت شعر در گوشم پیچیده و بیرون نمیاد :
تا نشوی سگ کوچه و بازار نگردی
وانگه نشوی گرگ بیابان حقیقت
آره ، من افسارم رو دادم دست یک بچه و به کارهایی جواب مثبت دادم که حقارت برایم رغم زد.
خداوکیلی فراموش کردنش سخته! سخت!
اینکه به مکانی دل ببندی و بعدش ببینی پوچه! تقلبه! آدم احساس بی هویتی میکنه!
اگر بجای ارتقای تحصیلی از همان اول گروهبان میشدم یا اینکه تمام توانم را روی برنامه نویسی میگذاشتم الان ول معطل نبودم.
مطمئنا سه ماه زمان لازمه تا خودم را بکشم بالا ولی ذوق رفته چه میشه! رمق رفته چه میشه!
از بچههای بیان هنوز خیلیها حرمتم دارند که با حرمتی از خودشان است ولی چندنفر که من یار وبشون بودم اصلا کامنت جواب نمیدهند و کامنت خصوصی وحشتناکی گذاشتند. چرا یکدفعه این همه تغییر! مطرود یا قربانی میشه یا جانی!
بگذریم ، دوباره شعر اول در گوشم پیچید.